-
آخر قصه .. شایدم اولش..
دوشنبه 2 آبانماه سال 1384 01:59
کسی غیر از تو نمونده اگه حتی دیگه نیستی همه جا بوی تو جاری خودت اما دیگه نیستی... نیستی..اما مونده اسمت توی غربت شبونه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 آبانماه سال 1384 06:08
می بینم تعداد شب زنده دارا زیاد شده و جرأتشونم همچنین که نصف شبم مینویسن ...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 آبانماه سال 1384 04:58
عجب......... یکی به داد ما برسد و چه بی قدر... میتوان دوباره با هم خوب بود
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 مهرماه سال 1384 04:11
هی . ..... همه خوابیدین؟؟؟؟؟؟؟؟ هیچ کس جرأت نوشتن نداره این موقع شب؟ میترسین هذیون بگین...؟
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 مهرماه سال 1384 02:33
میدونم اینطوری خیلی دیر میاد وبلاگم... امّا فعلن همینه ... اگه برای خوندن اومدی که خوش اومدی وایسا تا کامل بیاد ولی اگه میخوای بگی به منم سر بزن الکی وقتتو هدر نده
-
...
جمعه 29 مهرماه سال 1384 02:30
به قول آزی من آدمای جدید میخوام... نه...... ؟ اگه امکان نداره لا اقل یه کم تغییر... من همین آدما رو دوست دارم امّا اگه یه ذره تغییر کنن عالی میشه ها....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 مهرماه سال 1384 01:49
می نویسیم چون چاره ای جز نوشتن نداریم چون نامیرا نیستیم... اکتاویو پاز و مینویسم تا نامیرا باشم..
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 مهرماه سال 1384 01:25
هی پسر اینقد سیگار نکش... غذا بزن به بدن..
-
...
یکشنبه 24 مهرماه سال 1384 03:50
از خاطرم گذر کرد آغاز یک ترانه فریاد بی حضوری تا بیکران کرانه من ترانه.... من شعر ... و من ترانه میشوم تو عاشقانه میشوی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 مهرماه سال 1384 06:08
و من هنوز بیدارم نخوابیدم و نخوابیدم و نخوابیدم تا وقت سحر شد و خوابم حالا کجاست..؟ و من بیدارم...!
-
من.
شنبه 23 مهرماه سال 1384 03:17
من... اعتماد به نفس..؟ خودخواهی..؟ غرور؟ هیچ فرقی نمیکنه مهم اینه که این منم که....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 مهرماه سال 1384 00:14
و واقعا ... عشق... در چندمین درجه ی مشکلاتیه که من باید باهاشون مبارزه کنم و باهاشون بسازم... ممکنه باورت نشه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 مهرماه سال 1384 03:26
حرفمو خوردم..!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 مهرماه سال 1384 03:53
اینبار واقعا من دارم قصه میگم من دارم واقعا تلاش میکنم من دارم قصه ها رو مرور میکنم و نکات مثبتو به کار میگیرم تا شاید قصه ای نو نوشته شود
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 مهرماه سال 1384 01:08
و با این وجود هنوز حس میکنم از همه چی نوشتم از همه کس نوشتم الا خودم که اگر منو ببینی فکر میکنی هیچی نمیشه درباره ی من گفت
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 مهرماه سال 1384 04:13
ساعت 1:10 همچنان شب ... کاغذ گذاشتم دم در خونه مون نشستم تا آقا تشریف بیارن الان فقط صدای سگا و گربه ها میاد... به این فکر میکنم که اگه این سگهای ولگرد بیان طرفم بخوان بهم حمله کنن باید چی کار کنم! برم بالای تیر برق بهتره یا برم بالای در خونمون یا اینکه انقدر بدوم تا سگا خسته بشن ... اصلاً سگهای ولگرد مگه خسته میشن!؟...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 مهرماه سال 1384 03:45
چگونه می تونم ساعت 1 نصف شب که رضا فراسمی هم مغازه شو میبنده که بره خونه حسادت نکنم به جوونایی که کثیف ترین کارارو انجام میدن امّا شب با خیال راحت( هر وقت دلشون بخواد) میرن خونه و هیچکس هیچی بهشون نمیگه ... چطوری میتونم گریه نکنم وقتی من با سر و وضع یه آدم حسابی دارم قدم زنان ، یخ می زنم ... و خونه هایی رو میبینم که...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 مهرماه سال 1384 02:31
خدایا کاری بکن که شکستن سکوت برای ما هم فایده داشته باشه و او بدون شناخت و مثل دوستاش کار بیهوده ای انجام نده..
-
آهنگ..
یکشنبه 17 مهرماه سال 1384 02:25
آقا ما اینجا یه آهنگ داریم که میگن مال فیلم پدر خوانده ست عجب آهنگیه آقا..... ما قبلا هم می گوشیدیم این آهنگو .. اما الانم بازم گوش میدیم به این آهنگ فک کنم الان دیگه بیشتر میدوشیمش.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 مهرماه سال 1384 04:26
فقط میخنده... بد داره منو عذاب میده ولی منم نمیتونم کاری بکنم... این موقع شب فقط اون آنه ... البته خیلی هم خوشم میاد ازش...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 مهرماه سال 1384 02:20
آخه پسر یه دختر ۱۸ ساله که تمام زندگیش اینه که روزا خودشو درست کنه بره بیرون ... شبا هم بیاد بشینه... بچته چی میفهمه تو چقد به اورکات یا چقد به سیگار... و یا به مادر یا به یه دوست خوب احتیاج داری...!؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 مهرماه سال 1384 00:50
میرم بیرون.... تنها مثل بقیه ی روزای مهر ماه امسال البته خیلی تنها هم نه... با دوچرخه آخی.... چه قدر زندگی کردن تو خونه سخته...وقتی خودت همه چی داری..
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 مهرماه سال 1384 00:28
تومور ها رو ولش.... چیزی بد تر از تومور یا شایدم بهتر که میتونه یه لحظه بکشه و تمام یه زخم روی گردن که به خاطرش یه هفته نمیتونم هیجا برم...... ملت بیاین اینجا رو ببینین
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 مهرماه سال 1384 19:57
تو تو زندگی من مثل هیچی نبودی و نیستی ولی.... وقتی من جوونمرگ شدم میفهمی که من برات چی بودم...! آقای س الف.م
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 مهرماه سال 1384 15:47
سارایی......... کجایی....... کودکی..........
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 مهرماه سال 1384 13:41
تو واقعا خیلی خری که فکر میکنی ... دانشجوی دختر ورودی جدید باهات دوست میشه... خودش مگه همکلاسی نداره....؟!
-
بارونی ها....
سهشنبه 12 مهرماه سال 1384 18:05
بارونو دوست داشتی یه روز عزیز هم پرسه ی من بیا دوباره پا به پام تو کوچه ها قدم بزن...... شاید چون بارون می بارید یه ذره جوابمو داد خدا کند همش باران ببارد تا این دلم یک روز خوش بدارد
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 مهرماه سال 1384 17:49
آزی ...:فکر کن یکی کم شده چرا تنها باشی... فقط من مگه تولیستتم .... با یکی دیگه حرف بزن... به خدا من نمیتونم با اونا اونجوری که با تو بودم حرف بزنم ( هر چند میدونم تو زندگی من یه عابر تنها نبودی وقتی با من بودی هم تنها نبودی امّا هیچ معلوم نیست که آخری نباشی ..)
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 مهرماه سال 1384 13:07
آزی دیگه منو لایق نمیدونه..... میگه نمیخوام حرف بزنم... فکر میکنی منو داری؟
-
یه اتفاق کوچیک
سهشنبه 12 مهرماه سال 1384 01:52
اون موقع ها چه شوقی داشتیم؟! بریم گواهینامه ی پایه یک بگیریم کامیون بخریم بریم بیابون... حسن.ر گفته بود به من بیا بخریم من رفتم دیدم نمیتونم گفتم نه... من: واقعا... چه اتفاقاتی ..! اگه شما کامیون میخریدین الان خیلی چیزا فرق داشت ...