من...
اعتماد به نفس..؟
خودخواهی..؟
غرور؟
هیچ فرقی نمیکنه مهم اینه که این منم که....
ساعت 1:10 همچنان شب ...
کاغذ گذاشتم دم در خونه مون نشستم تا آقا تشریف بیارن
الان فقط صدای سگا و گربه ها میاد...
به این فکر میکنم که اگه این سگهای ولگرد بیان طرفم بخوان بهم حمله کنن
باید چی کار کنم!
برم بالای تیر برق بهتره یا برم بالای در خونمون
یا اینکه انقدر بدوم تا سگا خسته بشن ...
اصلاً سگهای ولگرد مگه خسته میشن!؟
دراه بارون میاد.. باد سردیم میزنه...
چگونه می تونم ساعت 1 نصف شب که رضا فراسمی
هم مغازه شو میبنده که بره خونه حسادت نکنم
به جوونایی که کثیف ترین کارارو انجام میدن امّا شب با خیال راحت( هر وقت دلشون بخواد)
میرن خونه و هیچکس هیچی بهشون نمیگه ...
چطوری میتونم گریه نکنم وقتی من با سر و وضع یه آدم حسابی
دارم قدم زنان ، یخ می زنم ... و خونه هایی رو میبینم که اهالیشون
با هم نشستن و صدای تلویزین از تو خونه میاد
آخه پسر یه دختر ۱۸ ساله که تمام زندگیش اینه که
روزا خودشو درست کنه بره بیرون ...
شبا هم بیاد بشینه... بچته چی میفهمه تو چقد به اورکات یا چقد به سیگار...
و یا به مادر یا به یه دوست خوب احتیاج داری...!؟
میرم بیرون....
تنها مثل بقیه ی روزای مهر ماه امسال البته خیلی تنها هم نه...
با دوچرخه