سلام آقای ش...
اجازه هست ما اینجا وایسیم حاجی؟
انتخاب واحد کردی؟
آره امروز رفتم ...
نیما ص: سلام عماد جون سیگار داری؟
من: نه...
اینا تو جیبشه 4 تا
../
کمیل ک : نکش اینجا تورو خدا
نیما ص : یه پُک بده ما بزنیم..
مهدی س: تو سیگار می کِشی؟
نمیدونم شاید ...
محمد آ : سیگار که می کشی ... تیزی نداری تو جیبت؟
/..//
سیگار... گاهی اوقات حال خوبی به آدم میده ....
یاد من نبودی امّا من به یاد تو شکستم
....
هم ترانه یاد من باش بی بهانه یاد باش
وقت بیداری مهتاب عاشقانه یاد من باش
ستوان داشت به این فکر میکرد که اگر این پیر مرد کُشته شده بود
( راستی چند ساله بود؟ ) حالا به جای این پوست و گوشت توی پالتو یک قو روی صندلی،
روبروی من نشسته بود . گفت : با قو ها راحت تر می شود حرف زد .
مرتضی صدای باز شدن دری را شنید . فنجان سفیدی را دید که در یک سینی
به طرف ستوان می رود .
همینکه سینی روی میز گذاشته شد ستوان اشاره کرد که آنرا جلوی مرتضی بگذارند .
فنجان از روی میز بلند شد و باغ های چای ، اتاق را دور زد .
از داستان استخری پر از کابوس
بیژن نجدی
من: این ترانهه هستا داریوش میخونه یادم نیست
آخرش میگه که میتونم برای خوبیت واسه سادگیت بمیرم
مثل آخرِ پوست شیره ، اینم مال ایرج جنّتیه؟
پیچک: آره اینم مال ایرج جنتیه .
گُل بارون زده ی من گل یاس نازنینم
میشکنم پژمرده میشم نذار اشکاتو ببینم
...
/پسرک اومد فنجونای مارو بر داشت به پیچک میگم این یعنی اینکه بریم
پسر میگه نه بابا وایسین .....
( تُرنج داغ )
در کشویی آلومینیومی رو باز میکنم
هنوز خوابم نمیاد صورتمو آب زدم
تو حیاط قدم میزنم
درخت گیلاس ، درخت نارنگی، و درخت توت که چتری شده رو یه قست حیاط
به لونه ی پرنده ها رسیدم صدای یه جیر جیرک از دور میاد
دوباره همون مسیر و بر میگردم
تو تاریکی شب حتی ماهیهای توی حوض هم
از این که پای من از بالای سرشون رد بشه نمیترسن
از پله ها بالا میام درو باز میکنم گرما و بوی سیگار.
یکی بود
یه وبلاگ دا شت
امّا هیچوقت توی وبلاگش شعر نمینوشت
اون فکر میکرد خودش غمگین ترین آدم بین دورو بریاشه
و یکی هم بود
که یه وبلاگ داشت و توش بیشتر شعر مینوشت
و حـتی کمترین شعرهای شادی که بلد بود و لحظاتی با اونا داشت
برای دیگران می نوشت
و با وجود غمهای بزرگش هیچ وقت نخواست بگه که غمگینه
/../
بعد از مدّتی اونی که تو وبلاگش شعر نمینوشت
شروع کرد به نوشتن یه وبلاگ جدید
و چون فکر میکرد غمگین ترین آدمه
و برای اینکه بگه که: آره من غمگینم
مردم بدونین من غمگینم
هی رفت تو اون وبلاگش شعر نوشت
و فقط شعرای غمناک نوشت
امّا.............................
.................................
............ نبود.
یک بطری آبِ پاک ، بیسکویت ساقه طلایی
کتاب ، ترانه ،خودنویس، وصیت نامه...
"دلواپسِ کَهَرم " ، دیوان غزلیات حافظ شیراز
، ترانه های ماندگار... و البته خود ِ من..
اینجا هستیم و اتاق چه پربار روزگار میگذراند
....خدا ...
خدا را دوست دارند فرزندان این زمانه چون
خدا را دوست دارم چون با هرuser منو conect میکنه
خدا را دوست دارم چون تا خودم نخوام هیچ وقت dc نمیکنه
خدا را دوست دارم چون با یه delete هر چی بخوام پاک میکنه
خدا را دوست دارم برایه این همه friend که برام add میکنه
خدا را دوست دارم برایه این همه wallpaper که برام update میکنه
خدا را دوست دارم چون با این که بدم منو boot نمیکنه
خدا را دوست دارم چون با اینکه همه چی. میدونه ولی هیچ وقت send to all نمیکنه
و خدا را دوست دارند چون همیشه دیگران را با معیار های خود میسنجند
و هیچ نیاموخته اند که معیار های دیگران را بشناسند
و تو همیشه از خواندن میگویی و دیگرانند که نمیدانند این خواندن ها
در کجای باور توست و نمی دانند که زندگی میکنی با این ها (و من هم.)
تو واقعاً زیبایی... با موسیقی
بعد از من و تو عاشقی شاید به قصه ها بره
شاید با مرگ من و تو، عاشقی( و شاید زندگی) از دنیا بره
سلام بابا...
بالاخره امروز تو مهمون سارا بودی یا سارا مهمون تو بود
( شاید سارا و البته من )
_ اصلاً قرار نبود کسی مهمون کسی باشه_
و من با انگشتهایم به لبه ی صندلی می زنم ...
و تو همچنان-پدر عزیزم!- حرف میزنی
و من بازهم به لبه ی صندلی
و تو حرف میزنی، و تو ادامه میدهی و ربط می دهی به بی ربط ها
و من گوش میکنم که چگونه چنین مسأله ی کوچکی که سارا
کمی پول به من داد( تازه اونم به این خاطر که من کتاب خریده بودم)
تبدیل به یک مشکل اساسی می شود
و من همچنان ساکتم و به لبه ی صندلی می کوبم...