ستوان داشت به این فکر میکرد که اگر این پیر مرد کُشته شده بود
( راستی چند ساله بود؟ ) حالا به جای این پوست و گوشت توی پالتو یک قو روی صندلی،
روبروی من نشسته بود . گفت : با قو ها راحت تر می شود حرف زد .
مرتضی صدای باز شدن دری را شنید . فنجان سفیدی را دید که در یک سینی
به طرف ستوان می رود .
همینکه سینی روی میز گذاشته شد ستوان اشاره کرد که آنرا جلوی مرتضی بگذارند .
فنجان از روی میز بلند شد و باغ های چای ، اتاق را دور زد .
از داستان استخری پر از کابوس
بیژن نجدی
سلام . وبلاگ خوبی داری . با احساس نوشتی . دوست داشتی طرف ما هم بیا . قربانت ///