حرف های من در کُما

در کما نیستم! از بیمارستان مرخص شدم و راهی تیمارستان هستم.. ماجرای آن چهار نفر را می گویم!

حرف های من در کُما

در کما نیستم! از بیمارستان مرخص شدم و راهی تیمارستان هستم.. ماجرای آن چهار نفر را می گویم!

در کشویی آلومینیومی رو باز میکنم

 

هنوز خوابم نمیاد  صورتمو آب زدم

 

تو حیاط قدم میزنم

 

درخت گیلاس ، درخت نارنگی، و درخت توت که چتری شده رو یه قست حیاط

 

به لونه ی پرنده ها رسیدم  صدای یه جیر جیرک از دور میاد

 

دوباره همون مسیر و بر میگردم

 

تو تاریکی شب حتی ماهیهای توی حوض هم

 

 از این که پای من از بالای سرشون رد بشه نمیترسن

 

از پله ها بالا میام درو باز میکنم گرما و بوی سیگار.

نظرات 3 + ارسال نظر
مهدی شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 03:49 ق.ظ http://mehdishokrany.blogsky.com

سلام . قشنگ و زیبا نوشته بودی ولی خط آخر رو دوست نداشتم. بوی سیگار
موفق و خوش باشی

بابک شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 04:15 ق.ظ http://sunset-inthe-rain.blogsky.com

کاش هیچ موقع اون در رو باز نمیکردی...

سارا شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 04:28 ق.ظ

دوست دارم بدونم وقتی توی حیاط قدم میزدی از روی حوض میپردی به چی فکر میکردی تو هم مثل من....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد