حرف های من در کُما

در کما نیستم! از بیمارستان مرخص شدم و راهی تیمارستان هستم.. ماجرای آن چهار نفر را می گویم!

حرف های من در کُما

در کما نیستم! از بیمارستان مرخص شدم و راهی تیمارستان هستم.. ماجرای آن چهار نفر را می گویم!

سلام بابا...

 

بالاخره امروز تو مهمون سارا بودی یا سارا مهمون تو بود

 

( شاید سارا و البته من )

 

_ اصلاً قرار نبود کسی مهمون کسی باشه_

 

و من با انگشتهایم به لبه ی صندلی می زنم ...

 

و تو همچنان-پدر عزیزم!-  حرف میزنی

 

و من بازهم به لبه ی صندلی

 

و تو حرف میزنی، و تو ادامه میدهی و ربط می دهی به بی ربط ها

 

و من گوش میکنم که چگونه چنین مسأله ی کوچکی که سارا

 

کمی پول به من داد( تازه اونم به این خاطر که من کتاب خریده بودم)

 

تبدیل به یک مشکل اساسی می شود

 

و من همچنان ساکتم و به لبه ی صندلی می کوبم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد