سلام بابا...
بالاخره امروز تو مهمون سارا بودی یا سارا مهمون تو بود
( شاید سارا و البته من )
_ اصلاً قرار نبود کسی مهمون کسی باشه_
و من با انگشتهایم به لبه ی صندلی می زنم ...
و تو همچنان-پدر عزیزم!- حرف میزنی
و من بازهم به لبه ی صندلی
و تو حرف میزنی، و تو ادامه میدهی و ربط می دهی به بی ربط ها
و من گوش میکنم که چگونه چنین مسأله ی کوچکی که سارا
کمی پول به من داد( تازه اونم به این خاطر که من کتاب خریده بودم)
تبدیل به یک مشکل اساسی می شود
و من همچنان ساکتم و به لبه ی صندلی می کوبم...